دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

سرسره 2

از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ما یه اشتباهی کردیم و برای دخترک یک سرسره خریدیم . از روزی که این سرسره وارد خانه مان شده همه زندگیش شده سرسره ... تمام اسباب بازی هاش هم دلشون سرسره میخواد حتی کتابها..... فقط و فقط درخواست سرسره میشه اونقدر بازی کرده و عروسکهاش را هم بازی داده که دیگه شدن جزء لاینفک زندگیمون... یعنی نه سر سفره میاد غذا بخوره و نه میشه جایی بریم چون باید سرسره را هم ببریم.... هر روز چشمش که باز میشه میگه آخ جون بابایی سرسره خریده بعد تموم عروسک ها را میریزه وسط و دونه دونه بازیشون میده ...... مثلاً پیرزن توی کتاب کدو قلقله زن میخواد سر بخوره یا کلیپ حسنی نگو یه دسته گل را ریختم تو گوشی حالا اونم دلش میخواد سرسره بره .....
25 دی 1392

خوشبختی همین جاست

  شاید در زندگی همه ی مادر ها لحظاتی پیش آمده باشد که خسته و کلافه بوده باشند شاید این خستگی از کارهای خارج از خانه باشد یا کارهای روتین و یکنواخت خانه یا جمع و جور کردن  ان همه ریخت و پاش از دور بر خانه و دیدن باز سر از نو سخن ازنو یا شاید هم فقط بی حالی ناشی از سیکلی طبیعی ..... برای من دیروز یکی از همین روزها بود و یک جرقه برایش کافی بود.... جرقه ای که در زندگی با دخترک دو سال سه ماهه به وفور یافت میشود.... یکی از همین جرقه ها پوشیدن کفشی بود که پاشنه اش به خاطر به پا کردن مداوم دخترک لق شده و درست جلو در اداره در رفتن پاشنه همان و افتادن در جوی آب آن هم جلو چشم همکاران همان .... و بعد هم در حالی که هنوز از اتفاق صبح عصبی...
16 دی 1392

هر روز و هر دقیقه

این روزها که میگذرد هر روز.... هر روز نه!  هر ساعت ...هر دقیقه ....دخترک دارد بزرگتر میشود انگار.... کلمات جدید ...جمله های جالب وخنده دار وحتی حرکات غیر قابل پیش بینی اش، همه گواه این اند ... دلم میخواست دوربینی داشتم که آنقدر حافظه اش جاداشت که بشود تمام این روزهای شگفت انگیز را تویش جا بدهم...هر روز وهر دقیقه ای که با دخترک نفس میکشم را....هر کلمه ی جدیدی که اشتباه میگوید  وهر بار که برای فرار از غذاخوردن  میگوید: مامان لیییییلا  من کای دایَم!!!" این روزها حیف اند....این ساعتهای شیرین حیف اند که بدون ماندگار شدن از دستانم بروند... مگر چقدر طول خواهد کشید تا دخترکم حرف زدن راخوب یاد بگیرد وب...
9 دی 1392

اربعین

این همه زائر… چند نفر می‌شوند آقا؟……. نمی‌شد ماهم می‌آمدیم میان آن همه زائر یعنی؟…. به خدا آقا جان، وارد حرمت نمی‌شدیم؛ فقط از دور نگاهت می‌کردیم…. می‌ایستادیم یک طرف خیابان، عاشقانت که می‌رسیدند را با چشم‌هایم می‌بوسیدیم…. آخ! بهشت می‌شد آن زمان … آن زمین… آن آسمان…..!  از همان دور آرام می‌گفتیم لک لبیک حسین… لک لبیک حسین جان…. و بعد می نشستیم به گوش کردن نجوای زائرانت که از روستاهای اطراف، با زبان عربی قربان صدقه‌ات می‌رفتند…. آخ برادر  جان رفته بود،‌ چون صبح خیلی زو...
4 دی 1392
1